پدر عزیزتر از جانم!
پدر عزیزتر از جانم! قاب عکست به من لبخند میزند. می گویم: خدا جان! اجازه بده که فقط یکبار دیگر صدایش را بشنوم و یک بار دیگر او را در آغوش بگیرم. فیلمهایی که از تو ضبط کردهام را می گذارم. اشک میریزم و صفحه نمایش را در آغوش میگیرم. میترسم کسی سر برسد و بگوید که دیوانه شدهام اما من فقط دلتنگم. دلتنگ کسی که پشت و پناهم بود.
دلتنگم برای او که تا بود، نمیدانستم امنیت، بخشش، مردانگی و همه چیز با او معنا میشود. کاش می شد فرصتهای رفته را جبران کرد، کاش میآمدی و من میگفتم که دیگر قدر تو را میدانم. حالا که جسم تو اینجا نیست، سعی می کنم خاطراتت را زنده کنم؛ غرور و نجابت، پاکی و صفای قدم، سنگینی سکوت و نگاههای نافذ تو را به خاطر میآورم.
ریز ریز مثل بارانهای طولانی و بیشتاب ساعتها اشک میریزم. اگر کسی اشکهایم را دید، به من می گوید که باید صبر کنم. چه میگویند؟ در مرگ تو صبر؟؟ نیشخند میزنم. خون از چهارگوشه جگرم میچکد اما در ظاهر صبر می کنم و اشکهایم را از دیگران پنهان میدارم.