یاسینیاسین، تا این لحظه: 3 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره
مامان فائزهمامان فائزه، تا این لحظه: 30 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

میم مثل دنیای خاطراتم

1 سالگی یاسین❤️

برای تو می نویسم ...... برای تو که با آمدنت زمستان را برایم به بهار تبدیل کردی ..... برای تو عزیزدلم که همیشه بدون این که بدانی با وجودت سختیها را برایم راحت کردی و مرهم دردهایم بودی  وقتی کنارم هستی تمام دردهایم را فراموش می کنم وقتی شادمانه می خندی دنیا از ان من است حال که تو را دارم دیگر از خدای خود چه می خواهم ؟ همیشه بخاطر وجود نازنینت خدا را شاکرم  فرزندم .... بدان یک نفر هست که دنیایش را ، همه ی هستی و رویایش را به شکوفایی احساس تو پیوند زده و دلش میخواهد لحظه ها را با تو به خدا بسپارد.  فرزندم تمام لحظه های عمرت را به خدایی بسپار که بیشتر از من هوایت را دارد خدایا ای مه...
17 اسفند 1400

 دوست دارم امسال هم هینجا روز پدر رو بهت تبریک بگم

درسته نیستی ، اما من تورو همه جا حس می کنم . نیستی ببینی چقدر امسال خونه غریبه  پارسال مثل امشب دور هم جمع بودیم  اما امسال هر کس یطرف ، خونه ساکت و تاریکه . نمیدونم کجایی. شاید مثل هرسال همینجا هستی .  اما من دلم نمیاد از اینجا برم.  دوست دارم امسال هم هینجا روز پدر رو بهت تبریک بگم.  من هستم تا اگه اومدی خونه رو خالی نبینی نشستم کنار عکست همینقدر تنها همینقدر دلتنگ فقط به این فکر می کنم ، کاش عکست نفس می کشید..... و فقط همینو می تونم بگم : شُکرا لله  شُکرالله شُکرالله ...
25 بهمن 1400

ای کاش همین یک شبو کنارم بودی😔

دقیقا یک سال پیش بود همه دور هم بودیم با یه کیک تولد و چندتا شمع. از همه مهمتر توهم کنارمون بودی. تو گفتی امشب تولد منم هست، اتفاقا اونشب دوتا کیک داشتیم،و ما برای اولین بار واست تولد گرفتیم. تولد ۷۰ سالگی. و اما امسال تو نیستی ماهم هیچی نداریم، نه کیک نه دورهمی خودم خواستم چون تورو دیگه نداریم. ای کاش همین یک شبو کنارم بودی😔 شادی روح تمام پدران آسمانی صلوات ...
1 آذر 1400

خواب دیدم پدرم میاید …

خواب دیدم پدرم میاید … باهمان صورت محبوب پر از لبخندش … صورتش بود پر از نور خدا … دل من تاب نیاورد بوسه زدم بر دستش... که نگاهش همان لحظه به چشمم لغزید …. اشک در چشم دوتایی جوشید … دست پر مهرش را بر سرم باز کشید … گفتمش ای پدرم … ما کجا ؟…وتو کجا ؟… ما که دلتنگ توهستیم پدر … پدرم لذت دیدار تو را کم دارم … روزها می گذرد، دستی از مهر ندارم به سرم … وچنان غرق توام که ندارم باور … گفتمش باز… پدر …آخ پدر...آه پدر... وندیدم که چه سان رفت پدر … و دگر باز نگشت … ...
13 آبان 1400