غمگینم .....
این روز ها حال عجیبی دارم.... انگار خودم ، زندگی و زندگی
کردن را فراموش کردم.
غمگینم .....
غمگینم برای تمام نشدن ها ، نرسیدن ها و دیر رسیدن ها ، آنجا که دیگر شوقی
برای لذت بردن در من باقی نمانده بود.
غمگینم برای همه ی آن دوری ها، انتظارها و صبوری ها که آخر انگار همه شان
بیهوده بودند.
غمگینم برای آن رویایی که در سکوت شب و دور از چشم همه ، کنج حیاط
خانه دفن کردم.
غمگینم برای آن همه فراق و دوری ، برای دلتنگی برای دیدن دوباره ات که
حالا قرار است تبدیل به حسرتی ابدی شود.
غمگینم برای آخرین دیدار ؛ برای جشم هایت که از گوشه اتاق نگاهمان
میکردی. برای دست هایم که حتی شهامت نزدیک شدن به تو و لمس کردنت
را نداشتند.
غمگینم برای تک تک وسایلی که برایم به یادگار گذاشته ای . برای دست های
مهربانت که هرگز قرار نیست آن هارا تماشا کنم.
غمگینم برای خنده های زیبایت که دیگر سهم چشم من نیست و برای
صدایت که دیگر سهم گوش من نیست.
غمگینم برای این پایان ، برای تمام شدنمان ، برای خودمان
تمام عمر برای همه ی این ها و باقی چیزها که بهتراز من می دانی ، غمگینم و
غمگین می مانم حتی اگر تو آن دور ترها مرا به دست فراموشی سپرده
باشی