سلام پدر!
سلام پدر!
بالاخره وقت کردم که با تو خلوت کنم. اشکهایم را نیاوردهام. فقط حرفهایم را آوردهام و درد دلهایم را. آمدهام سلام کنم و با تو حرف بزنم. تو نیستی و ما هرکدام یک گوشه شهر، یک طرف این دنیا توی لاک خودمان فرو رفتهایم. انگار دیگر دلیلی برای دور هم جمع شدن نداریم. حالا نگو که آمدهام گلایه کنم. دستهایم را نگاه کن. چشمهایم را ببین. در غصه دوری تو تکیده شدهاند و من از این ناراحت نیستم. حاضرم از این تکیدهتر و لاغرتر شوم اما تو را به من برگردانند.
پدر مرا ببخش که دلتنگی و اشک هایم را برایت پنهان میکنم تا مبادا چشم های مادر غمگین و بارانی شود.من دوستت دارم.
کوچه پس کوچه شهر پر از تنهایی است. احساس میکنم غریب و بیکس هستم. امشب از کوچه دلتنگیِ من بگذر تا صدای قدمهایت را شماره کنم.تا دنبال قدمهایت بدوم، خاک پایت را بر چشمهایم بکشم و پای تو را ببوسم. تا تو دست بر سرم بکشی و دلداری بدهی. با ان صدای گرم بگویی:«بلند شو و محکم باش دخترم!» و من بخاطر قوت این صدا هم که شده، سر پا بایستم.
هوا تاریک شده و باید بروم. کاش تا ابد اینجا مینشستم. اما برمیگردم پدر.
زود برمیگردم.
برایم دعا کن